گاز اشک آور
اولین آشنائیم با گاز اشک آور در سن 2 سال و نیمگی بود.
قرار بود شام بریم خونه سحر سپیده ... دختر عموهامن ... دختر همون عمو بزرگه که هم اخموا هم مهربون ...عین بابابزرگه
-پدر بریم سوپر پاستور از اون ماکارانی رنگی رنگیا بگیریم؟
- نه عزیزم گفتم که دیره ,شام مهمونیم ...همین جوریش هم دیر میرسیم بابا جان
- خوب ینی هیچ چی واسه من و سپیده نمیخوای بخری ؟ یه بستنی , شکلاتی , چیپسی , یه چیزی ...گشنه ایم آخه ...مگه نه سپیده؟
سپیده هم که اصولا با بابا مامانش فرصت این آشغالخوری ها رو پیدا نمیکرد با یه قیافه مظلوم گفت:
آره عمو منم خیلی گشنمه
هوا تاریک بود و انگار مه هم داشت
خیابون پاستور هم خیلی شلوغ بود ...
پدر ماشین رو بغل مخابرات پارک کرد
- سپیده , عمو جان ...بابات اینجا کار میکنه...البته الان شبه ,تعطیله
- ولی پدر یه آقایی اون تو ا , خودم دیدم
-آره نگهبان شبه
پدر دست من و سپیده رو گرفت و از خیابون ردمون کرد
مغازه بستنی فروشی رو میدیدم
جمعیتی دوان دوا از جلومون رد شدن و از اون ور هم یه عده دیگه فرار میکردند و سر و صدا وهوار داد و یه هو صدای تیر اندازیهای بلند و پشت سر هم
پدر با یه جهش منو و سپیده رو بغل کرد , هر کدوممون رو جا داد توی یه بغلش و توی داد و هوار مردم و اون شلوغ پلوغی شروع کرد بی هدف دویدن
دود همه جا رو گرفته بود و بوی گندی داشت منو خفه میکرد
- وای پدر چرا این مردم بی ادب لاستیک ماشینشونو میسوزونن
پدر بدون اینکه جوابمو بده پا به پای بقیه مردم میدوید
چشام از شدت سوزش باز نمیشد, سپیده گریه میکرد , دود همه جارو گرفت
یه آقاهه در حالیکه میدوید به ما نگاه کرد, چند ثانیه مکث کرد و گفت :
گاز اشک آور زدن آقا ...بچه ها رو دور کن از اینجا
....
پدر,من و سپیده توی مخابرات نشسته بودیم و هی با آب صورتمونو میشستیم
مثل این بود که شیشه خورده ریخته بودند توی چشام
- پدر این آقا نگهبانه چه مهربون بود که ما رو راه داد- حتما چون عمو رو میشناخت
- نه عزیزم , خوب انقلابه , مردم در خونه هاشونو واسه کسای دیگه باز میذارن ...همه دارن به هم کمک میکنن که شاه رو بندازیم بیرون
...از بیرون , توی خیابون صدای بم و پراکنده همراه با تیراندازی رو میشنیدم
بگو مرگ بر شاه ...بگو مرگ بر شاه
من و سپیده هم دستامونو مشت کردیم تو هوا و گفتیم
[گل]
من هم که تو چهار سالگی تو تظاهرات شرکت می کردم یادمه و سوزش چشم ها